یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

یکتا و بهانه گیری

سلام بر عزیز مامانی یکتا گلم خوبی نفسم ببخشید چند روز نتوانستم اپ کنم از این چند روز بگم که تا روز شنبه مهد رفتی از روز یکشنبه پا کردی توی یک کفش که من مهد نمی رم بهونه ات اینه که مامانی من را ببره بخدا دیگه نمی دانم چه کار کنم مامانم که می گه هنوز زوده بری تازگی ها خیلی بهانه می گیری وقتی از سرکار تعطیل می کنم می ایم دنبالت از توی بغل من تکون نمی خوری همش بهانه می گیری بریم خونه خودمون عزیز بزرگه و مامان خودم هم خیلی ناراحت می شوند می گویند حتما مامان یکت پیش خودش چی فکر می کنه که این قدر یکتا بهانه خونه خودش را می گیره و اونجا را ترجیح می ده بخدا این جور نیست من توی این چند سال از زحمات تک تک ...
26 مهر 1390

دخترم و مهدکودک

  سلام عزیز مامانی خوبی گلم عزیز مامانی الان یک هفته ایی هست می ره مهد کودک با اینکه مامان بزرگاش ناراضی هستند ولی او داره می ره مهدکودک خودش خیلی خوشحاله اخه تنها بود بابایی دختر گلم را می بره مهد دیروز که اومدم خونه  گفتی مامانی نی نی ها مامان هاشون می ا ورنشون مهد تو هم من را ببر مهد دلم خیلی گرفت اخه مامان جون من صبح ها  زودترباید برم سرکار تو مجبوری با بابایی بری گلم دیروز بابا جونت می گفت وقتی اومده دنبالت نمی اومدی خونه دوست داشتی همون جا بمونی به قول خاله های مهد گفته بودند اولین بچه ایی ما می بینیم که غریبی نمی کنه و دلتنگ نمی شه الهی قربون دختر گلم برم مامانی خیلی تا...
17 مهر 1390

روز دختر

  سلام عزیزم روز دختر مبارک گلم   بابایی روز دختر برای دختر گلم یک ارگ بزگ خرید مبارکت باشه گلم مامانی هم یک جفت کفش اسپرت پوما برای دختر نازش خرید یک سبد گل برای دختر گلم   ...
9 مهر 1390

صحبتی با خدا

صحبتي با خدا   صبح زود از خواب بيدار شدم ..اونقدر كار براي انجام دادن داشتم كه ديگه وقتي براي عبادت پيدا نمي كردم..اما فقط مشكلات بودن كه چپ و راست بهم نازل ميشد...هر كدوم سنگين تر از اون يكي ..با عجز و ناتواني گفتم " چرا خدا كمكم نمكنه؟ " و خداوند جواب داد:" تو از من نخواستي " . ميخواستم روزم و با زيبايي شروع كنم و از اون لذت ببرم اما اون روز برام تنها رنج و درد و بدبختي به همراه داشت.با عجز و ناتووني گفتم:" چرا خدا راه رو بهم نشون نمي ده؟" خداوند جواب داد:" اما تو نخواستي" سعي كردم به پيشگاه خدا برم .همه كليدها رو توي قفل امتحان كردم.خداوند با مهربوني و عشق مرا سرزنش كرد و گفت "پسرم تو در نزدي" امروز صبح...
6 مهر 1390
1